در کاروان گذرا بودن، که هر نفس نوازشی است از رهگذار باد، زندگی چون شعلهی شمعی است در گذر تندبادهای بیکران. فرصتِ بودن، قطرهای است در اقیانوسِ زمان، که هر لحظهاش گوهری است در مشتِ فراموشی. در این مسیر پر از سنگلاخ، که گاه تاولهای خستگی بر پا مینشاند، باید در پیچوخمِ هر درد، شکوفهی شادی را جست: تبسمِ ناگهانی غریبی در گذر، آوازِ پرندهای که پنجره را به آینهی خاطرات بدل میکند، یا بوی نان تازهای که از دلِ خاکسترهای روزمرگی برمیخیزد. این لحظههای کوچک، چون ستارگانِ ریزِ سپیدهدم، تاریکیِ جهانِ دار مکافات را میشکافند و به هستیِ گذرایمان وسعتی ابدی میبخشند. زیستن، هنرِ چیدن گلهای اقاقیا از لبهی پرتگاه است.
زندگی همچون کتابی است که هر فصلش با مرکب غبارآلودِ زمان نوشته میشود؛ گاه با حروفی طلایی از شادیهای گذرا و گاه با واژگانی سنگین از اندوههای ماندگار. در هر برگش، رازی نهفته است: بارانِ اشکها سبزههای امید را سیراب میکند، زخمها نقشهی ستارگان را بر پوستِ روح حک میکنند، و تاریکیها، چراغِ درون را جلا میدهند. زندگی نه پیروزی مطلق است و نه شکستِ بیقید، بلکه رقصی است میانِ خیابانهای پرپیچوخمِ تجربه، جایی که هر قدم، حتی اگر به گمراهی بینجامد، آینهای است برای دیدنِ ژرفایِ وجود. درسها گاه چون برگهای پاییزی میبارند، آرام و بیصدا، و گاه چون توفانی ناگهانی ریشههای یقینهای کهن را میشکنند. اما در این میان، زندگی همواره نجوا میکند: «زیباییِ مسیر، در همین دریافتن است که هر رویداد، حتی خارهای راه، گُلستانی است برای پرورشِ رُخِ دانایی.»
در سحرگاهانِ بیخوابی، عشقمان چون شبنمهای اشکآلود روی مژگانِ زمان نشست و بیصدا محو شد؛ تلختر از قهوههای سردشده در انتظار، و شیرینتر از خاطراتی که بر پوستِ قلبم نقش بست...
دستانمان که روزی گرمای همدیگر را جستجو میکردند، اکنون تنها یادگارِ عبورِ عابریاند از کوچههای تنهایی.
غروبِ عشقمان نه با فریاد که با نجوایی مُهمَل فرونشست، مثلِ شعری ناتمام که هرگز قافیهاش را نیافت...
اما در این سکوتِ شکسته، پشیمانی نیست؛ چرا که عشق را تا آخرین قطرهی وجود نوشیدیم، بیآنکه جامِ زهرآگینِ فراموشی را به لب آوریم.
گیسوانت هنوز در بادهای خزان میرقصد و من، زیر آوارِ خاطراتت، مظلومانه میدرخشم—چون شمعی که تا بامداد میسوزد، بیآنکه از سوختن پشیمان باشد.
در سکوتِ شبانِ خاکستری،
زمینِ ما زخمِ مهتاب را به خاطر میسپارد.
هر ستاره، قصیدهای است از آگاهی که در چشمهای بیدار میدرخشد،
و باد، حاملِ نجوای فرداهاست…
خونِ رودها در رگهای خشکِ کویر جاری است،
اما ریشههای ما از اعماقِ تاریخ، آبِ حیات میمکند.
هر نسل، مشعلی است که از خاکسترِ خویش برمیخیزد،
و آوازِ قناریها، حتی در قفسِ آهن، نویدِ پرواز میدهد.
شهرها در هجومِ خزان میلرزند،
ولی جوانههای انار، زیر برفها، رازِ بهار را زمزمه میکنند.
ما فرزندانِ کوههای سرکشیم؛
حتی اگر صخرهها خرد شود، قامتمان به سمتِ آسمان است…
در هر پنجره، چراغی از امید روشن است،
و انگار دستهای بیقرارِ زمان، گیسوانِ تاریکی را میتَنَد تا طنابِ سپیده دامن شود.
آه، اینجا هر فریاد، سنگیاست که در آبهای ساکنِ ترس امواج میآفریند،
و هر قطره، دریا میشود…
بگذار خارهای راه، پاهای ما را آگاهتر کند،
و بارانِ اشک، بذرِ رویش را در خاکِ زخم بپروراند.
ما از نو خواهیم خواند، حتی اگر آوازمان را به باد بسپارند،
چون آوازِ ما از آنِ باد نیست؛
از آنِ زمینیاست که میداند چگونه در سکوت، فریاد شود.
در میان شفقهای تیرهی روزگار، ایران ما همچون کشتیست که بر امواج خروشان سرنوشت میرقصد. هر موج، چالشی است که بر پیکر این سرزمین فرود میآید؛ از نابرابریهای اجتماعی تا دغدغههای محیط زیستی، از سایههای سنگین سیاست تا زخمهای کهنهی تاریخ. اما در دل این طوفانها، نور کوچکی میدرخشد: نور آگاهی.
آگاهی، همان جرقهی امیدی است که تاریکیها را میشکافد و راه را برای تغییر روشن میکند. این آگاهی، نه از آسمان فرود میآید، نه در کتابها محبوس است؛ بلکه در قلبهای بیدار مردمان این سرزمین زاده میشود. هر نگاه عمیقتر، هر سوال جسورانهتر، و هر تلاش برای فهمیدن، گامی است به سوی تغییر.
تغییر، نه با شعار، که با شنیدن آغاز میشود. شنیدن صدای محرومان، دیدن رنج زمین، و درک دردهایی که در سکوت فراموش شدهاند. تغییر، نه با انتظار، که با حرکت ممکن میشود. حرکت به سوی همدلی، به سوی مشارکت، و به سوی ساختن فردایی که در آن کرامت انسان و طبیعت محترم شمرده شود.
ما، مردمان این سرزمین، باید آینهی آگاهی باشیم. آینهای که واقعیتها را بیپرده بازتاب میدهد و راه را برای اندیشههای نو میگشاید. هر یک از ما، با آگاهیافزایی، میتواند چراغی باشد در تاریکی، و هر چراغ، راهی را روشن میکند که به سوی ایرانی آزاد، عادلانه و آباد میرسد.
بیایید آگاه باشیم، بیایید بیدار باشیم، و بیایید با هم، گامهای کوچک اما استوار برداریم. زیرا تغییر، از آگاهی آغاز میشود، و آگاهی، از ما.
انگار سال ها از آن شب می گذرد.
در خیال هایم آسمانم رنگ دارد.
دوست دارم بدوم؛ آنقدر ایستاده ام، از نفس هایم اثری نیست.
مادرم یک روز چمدانش را بست.
کفش هایش را جفت کرد، چادرش را سر کرد و رفت. از آن روز من مانده ام و خیال های رنگی. گل های سرخ باغچه ام تازه روییده اند. خاک را که عوض کردم، دستانم پینه بست. هرزه هایی که گاه و بیگاه می رویید را با دست چیدم؛ می بینی، خاکی است جای چند خراش هم دارد. خراش هایی که تا نگاهشان می کنم یاد اولین روزی می افتم که تصمیم گرفتم در باغچه ی کوچکم گل بکارم. می دانی، بعد از رفتن مادرم، داستان پدر و همه شب هایی که در میانه های داستان هایش خوابم می برد، یک نفر...، یک نفر باید دوباره باغچه را از نو می ساخت. نمی دانم. فکر کنم آنقدر پایین رفتم که همه گذشته را در آن دفن کنم. همه خاکی که بیرون آوردم، همه را بیرون ریختم. کار سختی است اما نه آن قدر که به درخت خشکیده ی یادگاری از دیروز عادت کنم و بگویم این همه دارایی من است. سد را شکستم. حال در کنج خانه، بوته ی لاله کاشته ام؛ درخت بیدی که از دیوار کنار بالا برود و یک بوته ی خار؛ زخم ها را یادم نرود، بهتر است.
عکس مادرم را به دیوار اتاقم زده ام.
پدرم را فراموش می کنم و فقط به فکر زمستان و این باغچه می مانم. می دانم که می گذرد. و بگذار بیاید. تا به سرمای دی عادت نکنیم، گرمای اسفند را حس نمی کنیم.
پدرم. آخرین مردی که تصویر چهرهاش در ذهنم باقی مانده. مادرم کمتر از او حرف میزند. وقتی سوال پیچش میکنم و میخواهم که لااقل توصیفش کند میگوید که رنگی است. هزار رنگ و یک رنگ. سر در نمیآورم انگار تکه روزنامهای است که باید بریده شود و لای کتابی پنهان شود. هر بار اصرار من کمر مادرم را بیشتر خم میکند. دیگر نپرسیدم کیست. خود را قانع کردم که نیست. سالهاست رفته و دیگر باز نمیگردد. همه روزهای کودکیام دنبال دستان بزرگ و اخمهای ترسناکش بودم اما حال، وقت زدودن بیگانگی هاست. کنار مادرم مینشینم. آنقدر این روزها عوض شده که نمیشناسمش. مدام میخندد یا وقتی حواسش نیست و نگاهش میکنم انگار دنیایش را دوباره در دست خدای خودش میبیند. میگوید زمان یک دایره است. قدیمیترها چرخ مینامیدند و او دایره. با کسی انگار صحبت میکند. حرف هایش... گوش که تیز میکنم، مبهم و هیچ اند انگار. "کی دیوار ها را نقاشی کنیم" "ماشین چاپ مال همان روز ها بود حال چه کنیم"
نمیفهمم چیستند و چه میگوید. سوال من پدرم است. این بار که میپرسم انگار منتظر بوده. روی صندلی مینشیند:
"خودم هم نمیدانم آخرین بار کی بود. زمان آخرینها را همیشه نگه میدارم اما برای پدرت، او آغازی بود بر آخرینها." میفهمم که پدرم خیلی چیزها را نمیخواست. مادرم میگوید کم حرف میزد. آنقدر که همه جملاتش یک صفحه نمیشد اما مادرم همه آن یک صفحه را برای خودش مقدس میداند. مادرم میگوید آتش که روشن میشود آب را سپر میکنند اما آن سال پدرم که چوب بود را سوزاندند و وقتی نوری از آن پیدا شد... حاجتی نیست جنگل را بسوزانی، سرما نمیماند.
گنگ میگوید یا شاید من آنقدر نمیدانم. "زمستان، فصل سوختن چوبهاست. فصل گم شدن شکوفهها زیر خاک های فشردهشده با لگد اما یادت باشد، همه جنگل های دنیا را هم که بسوزانی، ریشهها، به امید دیدن آفتاب رشد میکنند"
این را گفت و دیگر از پدر هیچ نشنیدم...
یادم میآید چند روزی بود که مادرم بیمار بود. سمفونی سرفههایی که طنین خشداری را به گوش میرساند در خانه مدام پخش میشد. سن کمی داشتم به همین سبب عذرهای مادرم برای قصه نگفتن را قبول نمیکردم. اگر یک چیز از همه روزهای زندگی فهمیده باشم، همین است که مادرها تکرار نمیشوند.
خطش را گم کرده بود، یادش آوردم؛ دانشگاه آخرین صحنهای بود که مادرم توصیف کرده بود. صدایش خش داشت. ابتدا نمیفهمیدم اما بعد صدا واضحتر شد. انگار داروها ذهن مادرم را خسته کرده بودند. میگفت دو دزد دریایی باهم کشتیای را تصاحب کردند؛ هدف آنها کشتی بود اما به دستش که آوردند شمال و جنوبشان گم شد. هرکسی سازی میزد. در این بین، یک نفر راضی شد کنار بکشد و به دیگری ثابت کند که راه اشتباه است. دزد اول اما از ظن و گمان سوء، دزد دوم را دور از چشمان خدمه کشت. حال او ناخدای کشتی بود که ابرها را میشکافت. داستان را که تمام کرد آهسته در گوشم نجوا کرد: خیلی وقتها آدمها چشم هایشان را می بندند اما بیدارند. وقتهایی که خود را به خواب میزنند و منتظر تشر یا صدایی بلند هستند، میدانند که خواهد آمد، مثل صاعقه ای که از پس ابرهای تیره میآید. برگهای درخت که میریزند همه زیباییاش را به خاک هدیه میکنند اما سرمستترینِ کهنسال هایشان هم میدانند که روزی همین خاشاکها بر تنه میکوبند؛ مادرم میلرزید مثل لرزهای که بیمار دارد، مثل صدای ناخنی که روی تخته کشیده میشود و با تمام موهای بدن احساس میکنی. مثل همان لرزه بود. هذیان میگفت. بیمار بود. میگفت درد چکمهها را میتوان تحمل کرد اما سوزش پونزها و سیلیها سختتر است. نمی فهمیدم. مادرم هیچگاه تندی نمیکرد مثل یک سنگ تراشیده شدهی متحرک بود. نه میخندید که به سپیدی بزند، و نه هق هقی که درد را تخلیه کند. گاه لبخندی که چشم نازک کند و هر شب، اشکی که گونهای تر کند. مادرم رازآلود بود. مثل کتابی که هیچکس نمیتواند بخواندش. قرآنی که در پستوها پنهان شده از ترس سوزاندهشدن، بدان میمانست.
مادرم خوابش برد. دستانش را گرفتم و فشردم؛ تنها چیزی که داشتم او بود.
پدرم... شاید قصهی بعد داستان پدرم باشد. مادرم همیشه میگوید او را در خیالم رنگی ببینم. مثل رنگهای مداد رنگی...
به نام خدا
کوچک تر که بودم، مادرم برایم قصه هایی می گفت از روزهایی که انگار هزار سال با من فاصله داشتند. مردمی که شاد بودند، همسایگی هایی که به پیوند های خونی و برادری طعنه می زد و آبادی که در حوالی مان سرک می کشید. داستان هایش همیشه نیمه کاره می ماند چون به خواب می رفتم و پایانی در کار نبود. برای من همیشه رنگی بود و زیبا اما صبح ها، روسری مادرم خیس بود و چشمانش سرخ. خنده هایش محو می شد. حدس می زدم اخر قصه هایی که برایم تعریف می کند اتفاقی می افتد که خوابش را برهم می زند. چند بار تلاش کردم رد این رویا های شیرین را تا پایان داستان بگیرم اما چشمانم امان نمی دادند. یک شب مصرانه تلاش کردم تا خوابم نبرد. که نوازش موهایم را حس نکنم. داستان با همان دوستی ها و زیبایی ها شروع شد، از رنگی ترین صحنه هایی می گفت که تمام تصوراتم راجع بهشان سیاه و سفید بود. یکباره ایستاد. نفسس را حبس کرد و سپس آهی کشید. انگار از اشتباهی ترسیده باشد. لحنش انگار ترسیده بود. "آمدند و گفتند دنیایتان را زیبا می کنیم. فردایتان را از هر نگرانی پاک می کنیم. فریاد می کشیدند که آزادیم اما بعد همه مان را به سکوت فراخواندند" اولین بار فهمیدم مادر ها هم گاهی ابر می شوند و میبارند. مادرم بارید. ادامه داد. "همه مردم حرف هاشان را باور کردند. آخر آن روزها که کسی دروغ نمی گفت. حرفشان را باور کردیم. چهره های درهم رفته را دیدیم و فکر کردیم ناجیان خواب های نیمه تماممانند. روزی که رویاهامان را فروختیم، جشن گرفتیم و منتظر ماندیم. گفتند خاکمان را عراق شخم می زند. چه جوانانی را قربانی کردیم تا آتش خشم خدای مان فرو نشیند." مادرم میبارید. دانشگاه، چه کلمه ای بود و چه نوایی داشت که هربار تکرارش می کرد انگار از تیرگی مدام حرف می زند. این کوی چه بود. خوابگاه چه مکانی بود نمی دانم اما آن شب مادرم صبر کرد. انگار این داستان تکه ای گمشده دارد. کوچکتر که بودم نمی فهمیدم. الان هم نمی دانم دانشگاه و خوابگاه چه ربطی به چشمان سرخ مادرم داشتند. من حتی نمی دانم معنی محاکمه چیست که بدون محاکمه را درک کنم. آدمی گنگ و عجیب بود مادرم. حال که کمی بزرگتر شده ام می خواهم بفهمم رای چیست. امام جماعت مدرسه مان می گوید امام حسین آزاده مرد. می گوید آدم های خوب یکدیگر را دوست دارند. مثل شروع قصه های مادرم. می خواهم بدانم آزاده کیست. چرا آدمها دیگر حس خوبی به هم ندارند. نام من کوشا
موضوع انشا: چند قصه که از کودکی به یاد دارید.
کودکان در سالهای اولیه رشد خود، از طریق کشف و بازی به مراتب راحتتر و مؤثرتر از روشهای سنتی یاد میگیرند. فرصتهای یادگیری به این شیوه به شدت تغییر میکنند همانطور که کودکان بزرگتر میشوند.
"تجربیاتی که به کودکان اجازه میدهند تا از طریق کشف و بازی یاد بگیرند، تفکر خلاقانه و انتقادی آنها را توسعه میدهد که برای موفقیت تحصیلی آنها ضروری است" (دیویس و همکاران، 2013؛ هولمز، لی دن و شین، 2013؛ انجمن بینالمللی توسعه جامعه اطلاعاتی، 2012؛ ون و هان، 2010).
با پیشرفت فناوری و معرفی تجهیزات جدید به معلمان، فرصتهای مختلفی برای ایجاد تجربیات یادگیری منحصر به فرد مانند بازیها پدید میآید که میتواند در برنامه درسی آنها گنجانده شود. برای انجام این کار، مربیان باید تحقیقات قبلی مربوط به اجرای و اثربخشی آموزش مبتنی بر بازی را تحلیل کنند. هدف از این مرور ادبیات، بررسی استفاده از آموزش مبتنی بر بازی در کلاس درس مقطع متوسطه اول برای تعیین تأثیر آن بر پیشرفت تحصیلی دانشآموزان است.
برای مطالعه مقاله به زبان اصلی به سیویلیکا مراجعه نمایید.