داستان کوتاه "مادر" - قسمت سوم

پدرم. آخرین مردی که تصویر چهرهاش در ذهنم باقی مانده. مادرم کمتر از او حرف میزند. وقتی سوال پیچش میکنم و میخواهم که لااقل توصیفش کند میگوید که رنگی است. هزار رنگ و یک رنگ. سر در نمیآورم انگار تکه روزنامهای است که باید بریده شود و لای کتابی پنهان شود. هر بار اصرار من کمر مادرم را بیشتر خم میکند. دیگر نپرسیدم کیست. خود را قانع کردم که نیست. سالهاست رفته و دیگر باز نمیگردد. همه روزهای کودکیام دنبال دستان بزرگ و اخمهای ترسناکش بودم اما حال، وقت زدودن بیگانگی هاست. کنار مادرم مینشینم. آنقدر این روزها عوض شده که نمیشناسمش. مدام میخندد یا وقتی حواسش نیست و نگاهش میکنم انگار دنیایش را دوباره در دست خدای خودش میبیند. میگوید زمان یک دایره است. قدیمیترها چرخ مینامیدند و او دایره. با کسی انگار صحبت میکند. حرف هایش... گوش که تیز میکنم، مبهم و هیچ اند انگار. "کی دیوار ها را نقاشی کنیم" "ماشین چاپ مال همان روز ها بود حال چه کنیم"
نمیفهمم چیستند و چه میگوید. سوال من پدرم است. این بار که میپرسم انگار منتظر بوده. روی صندلی مینشیند:
"خودم هم نمیدانم آخرین بار کی بود. زمان آخرینها را همیشه نگه میدارم اما برای پدرت، او آغازی بود بر آخرینها." میفهمم که پدرم خیلی چیزها را نمیخواست. مادرم میگوید کم حرف میزد. آنقدر که همه جملاتش یک صفحه نمیشد اما مادرم همه آن یک صفحه را برای خودش مقدس میداند. مادرم میگوید آتش که روشن میشود آب را سپر میکنند اما آن سال پدرم که چوب بود را سوزاندند و وقتی نوری از آن پیدا شد... حاجتی نیست جنگل را بسوزانی، سرما نمیماند.
گنگ میگوید یا شاید من آنقدر نمیدانم. "زمستان، فصل سوختن چوبهاست. فصل گم شدن شکوفهها زیر خاک های فشردهشده با لگد اما یادت باشد، همه جنگل های دنیا را هم که بسوزانی، ریشهها، به امید دیدن آفتاب رشد میکنند"
این را گفت و دیگر از پدر هیچ نشنیدم...