داستان کوتاه "مادر" - قسمت دوم

علیرضا عابدی زاده علیرضا عابدی زاده علیرضا عابدی زاده · 1404/2/16 18:50 · خواندن 2 دقیقه

مادر - قسمت دوم

یادم می‌آید چند روزی بود که مادرم بیمار بود. سمفونی سرفه‌هایی که طنین خش‌داری را به گوش می‌رساند در خانه مدام پخش می‌شد. سن کمی داشتم به همین سبب عذرهای مادرم برای قصه نگفتن را قبول نمی‌کردم. اگر یک چیز از همه روزهای زندگی فهمیده‌ باشم، همین است که مادرها تکرار نمی‌شوند.
خطش را گم کرده بود، یادش آوردم؛ دانشگاه آخرین صحنه‌ای بود که مادرم توصیف کرده بود. صدایش خش داشت. ابتدا نمی‌فهمیدم اما بعد صدا واضح‌تر شد. انگار داروها ذهن مادرم را خسته کرده بودند. می‌گفت دو دزد دریایی باهم کشتی‌ای را تصاحب کردند؛ هدف آنها کشتی بود اما به دستش که آوردند شمال و جنوبشان گم شد. هرکسی سازی می‌زد. در این بین، یک نفر راضی شد کنار بکشد و به دیگری ثابت کند که راه اشتباه است. دزد اول اما از ظن و گمان سوء، دزد دوم را دور از چشمان خدمه کشت. حال او ناخدای کشتی بود که ابرها را می‌شکافت. داستان را که تمام کرد آهسته در گوشم نجوا کرد: خیلی وقت‌ها آدم‌ها چشم هایشان را می بندند اما بیدارند. وقت‌هایی که خود را به خواب می‌زنند و منتظر تشر یا صدایی بلند هستند، می‌دانند که خواهد آمد، مثل صاعقه ای که از پس ابرهای تیره می‌آید. برگ‌های درخت که می‌ریزند همه زیبایی‌اش را به خاک هدیه می‌کنند اما سرمست‌ترینِ کهنسال هایشان هم می‌دانند که روزی همین خاشاک‌ها بر تنه می‌کوبند؛ مادرم می‌لرزید مثل لرزه‌ای که بیمار دارد، مثل صدای ناخنی که روی تخته کشیده می‌شود و با تمام موهای بدن احساس می‌کنی. مثل همان لرزه بود. هذیان می‌گفت. بیمار بود. می‌گفت درد چکمه‌ها را می‌توان تحمل کرد اما سوزش پونزها و سیلی‌ها سخت‌تر است. نمی فهمیدم. مادرم هیچگاه تندی نمی‌کرد مثل یک سنگ تراشیده شده‌ی متحرک بود. نه می‌خندید که به سپیدی بزند، و نه هق هقی که درد را تخلیه کند. گاه لبخندی که چشم نازک کند و هر شب، اشکی که گونه‌ای تر کند. مادرم رازآلود بود. مثل کتابی که هیچکس نمی‌تواند بخواندش. قرآنی که در پستوها پنهان شده از ترس سوزانده‌شدن، بدان می‌مانست.
مادرم خوابش برد. دستانش را گرفتم و فشردم؛ تنها چیزی که داشتم او بود.
پدرم... شاید قصه‌ی بعد داستان پدرم باشد. مادرم همیشه می‌گوید او را در خیالم رنگی ببینم. مثل رنگ‌های مداد رنگی...