داستان کوتاه "مادر" - قسمت چهارم (پایانی)

علیرضا عابدی زاده علیرضا عابدی زاده علیرضا عابدی زاده · 1404/2/16 19:04 · خواندن 1 دقیقه

مادر - قسمت آخر

انگار سال ها از آن شب می گذرد.
در خیال هایم آسمانم رنگ دارد.
دوست دارم بدوم؛ آنقدر ایستاده ام، از نفس هایم اثری نیست.
مادرم یک روز چمدانش را بست.
کفش هایش را جفت کرد، چادرش را سر کرد و رفت. از آن روز من مانده ام و خیال های رنگی. گل های سرخ باغچه ام تازه روییده اند. خاک را که عوض کردم، دستانم پینه بست. هرزه هایی که گاه و بیگاه می رویید را با دست چیدم؛ می بینی، خاکی است جای چند خراش هم دارد. خراش هایی که تا نگاهشان می کنم یاد اولین روزی می افتم که تصمیم گرفتم در باغچه ی کوچکم گل بکارم. می دانی، بعد از رفتن مادرم، داستان پدر و همه شب هایی که در میانه های داستان هایش خوابم می برد، یک نفر...، یک نفر باید دوباره باغچه را از نو می ساخت. نمی دانم. فکر کنم آنقدر پایین رفتم که همه گذشته را در آن دفن کنم. همه خاکی که بیرون آوردم، همه را بیرون ریختم. کار سختی است اما نه آن قدر که به درخت خشکیده ی یادگاری از دیروز عادت کنم و بگویم این همه دارایی من است. سد را شکستم. حال در کنج خانه، بوته ی لاله کاشته ام؛ درخت بیدی که از دیوار کنار بالا برود و یک بوته ی خار؛ زخم ها را یادم نرود، بهتر است.
عکس مادرم را به دیوار اتاقم زده ام.
پدرم را فراموش می کنم و فقط به فکر زمستان و این باغچه می مانم. می دانم که می گذرد. و بگذار بیاید. تا به سرمای دی عادت نکنیم، گرمای اسفند را حس نمی کنیم.