عشقِ فراموش نشده

در سحرگاهانِ بیخوابی، عشقمان چون شبنمهای اشکآلود روی مژگانِ زمان نشست و بیصدا محو شد؛ تلختر از قهوههای سردشده در انتظار، و شیرینتر از خاطراتی که بر پوستِ قلبم نقش بست...
دستانمان که روزی گرمای همدیگر را جستجو میکردند، اکنون تنها یادگارِ عبورِ عابریاند از کوچههای تنهایی.
غروبِ عشقمان نه با فریاد که با نجوایی مُهمَل فرونشست، مثلِ شعری ناتمام که هرگز قافیهاش را نیافت...
اما در این سکوتِ شکسته، پشیمانی نیست؛ چرا که عشق را تا آخرین قطرهی وجود نوشیدیم، بیآنکه جامِ زهرآگینِ فراموشی را به لب آوریم.
گیسوانت هنوز در بادهای خزان میرقصد و من، زیر آوارِ خاطراتت، مظلومانه میدرخشم—چون شمعی که تا بامداد میسوزد، بیآنکه از سوختن پشیمان باشد.