مادر

علیرضا عابدی زاده علیرضا عابدی زاده علیرضا عابدی زاده · 1404/2/28 16:32 · خواندن 1 دقیقه

گِردِ خیالت می‌گردم، مثل قمری که ماه را دور می‌زند.
دست‌هایت بوی نان می‌دهد، بوی زمستان‌های بی‌پایان و آفتابی که از پنجره می‌ریزد.
تو درخت تنهایی‌ام بودی، ریشه‌هایی که به ژرفای خاکِ خاطراتم دوید.
هر چینِ پیشانی‌ات، نقشِ درختی‌ست که عمرش بهاران را شمرده.

 

مادر،
لالایی‌ات از آب و آینه بود، از رودی که هیچ‌گاه خشک نمی‌شد.
من در آغوش تو بزرگ شدم، مثل دانه‌هایی که به زمین می‌سپاری و آسمان را می‌رویانند.
حتی شب‌ها که ستاره‌ها خاموش می‌شدند، چشمانت چراغانی از مهربانی بود.

 

حالا سال‌هاست باد، موهایت را سپید کرده،
اما دست‌هایت هنوز گرمیِ نانِ تازه را دارد،
هنوز در سکوتِ اتاق، صدای قدم‌هایت را می‌شنوم:
آهسته، مثل بارانی که زمین را نوازش می‌کند.

 

مادر،
تو آغازِ هر راه بودی و پایانِ هر ترس.
تو را با تمامِ فراموشی‌های جهان هم نمی‌شود فراموش کرد:
تو اولين کلمه‌ی هر دعا بودی،
آخرین نفسِ هر شبِ بی‌ستاره…