تو که از پنجرههای خیس شب گذشتی،
پشتِ هر نفسِ من، خنجری از فراموشی کاشتی…
حتی باد هم در آینههای شکستهات گم میشود،
و من—
گرفته میانِ ترانههای نخوابیدهٔ ماه،
هنوز هم شبنمِ روییدنت را بر گلویم حس میکنم.
تنهایی،
قفسیست از استخوانهای خیسِ فراموشی—
آیا بگذارمت بروی؟
یا آوارِ نگاهت را همچون عشقِ اولِ بهار تحمل کنم؟
خیانت،
سکهای بود که در حوضِ سکوت غلتید
و من هنوز صداهای شکستنش را میشمارم…
شاید تنها شدن،
پاسخیست به دروغهایی که ستارهها در چشمانت کاشتند—
اما چه کنم؟
حتی سایهی سبزت هم،
وقتی میرقصد،
شبیهِ نخستین بارانیست که باور کردم زمین را میشوید…
گِردِ خیالت میگردم، مثل قمری که ماه را دور میزند.
دستهایت بوی نان میدهد، بوی زمستانهای بیپایان و آفتابی که از پنجره میریزد.
تو درخت تنهاییام بودی، ریشههایی که به ژرفای خاکِ خاطراتم دوید.
هر چینِ پیشانیات، نقشِ درختیست که عمرش بهاران را شمرده.
مادر،
لالاییات از آب و آینه بود، از رودی که هیچگاه خشک نمیشد.
من در آغوش تو بزرگ شدم، مثل دانههایی که به زمین میسپاری و آسمان را میرویانند.
حتی شبها که ستارهها خاموش میشدند، چشمانت چراغانی از مهربانی بود.
حالا سالهاست باد، موهایت را سپید کرده،
اما دستهایت هنوز گرمیِ نانِ تازه را دارد،
هنوز در سکوتِ اتاق، صدای قدمهایت را میشنوم:
آهسته، مثل بارانی که زمین را نوازش میکند.
مادر،
تو آغازِ هر راه بودی و پایانِ هر ترس.
تو را با تمامِ فراموشیهای جهان هم نمیشود فراموش کرد:
تو اولين کلمهی هر دعا بودی،
آخرین نفسِ هر شبِ بیستاره…
در آغوش مرگ، زندگی همچون گلیست که در دل تاریکی میدرخشد، زیبا و شکننده، اما سرشار از امید. هر نفس، هر تپش قلب، یادآور سفریست که در آن هر لحظه، هر ثانیه، همچون شعلهای لرزان در برابر باد، میتواند خاموش شود. اما همین شکنندگیست که زندگی را گرانبها میسازد، همچون قطرهای شبنم بر برگ، که در نخستین پرتو خورشید، درخشان و زودگذر، زیبایی خود را به نمایش میگذارد. مرگ، آن دوست قدیمی و ساکت، همواره در کنار ماست، نه به عنوان پایانی تلخ، بلکه به مثابه آینهای که در آن، حقیقت وجودمان را میبینیم: اینکه هر آغاز، پایانی دارد و هر پایان، آغازی نو. و در این چرخهی ابدی، زندگی و مرگ، همچون رقصی جاودانه، در هم تنیدهاند، تا به ما بیاموزند که زیبایی در پذیرش این حقیقت نهفته است، نه در گریز از آن.
آسمان مثل یک نامهی قدیمی پاره شد و باران، حروف بیصدا را به گلویم ریخت. پایینتر از فریاد، جایی که سایههایم به دیوار میچسبند، او ایستاده بود با چشمانی که ستارهها را قورت داده بودند. دستانش را بلند کرد—نه برای بوسیدن، که برای شکستن قفسی از استخوان و پرنده.
خندید. صدایش شیشهرگهای شب را برید. خونِ مهتاب روی گونههایش خشک شد و من... من هنوز دارم نفسهایی را میشمارم که به نخهای عنکبوت آویزانند.
پایان قصه اینجا نوشته نشده؛ زیر پوست دریا، جایی که ماهیها خاطرات مردگان را میجوند، قلبم را پیدا کردم—یک گیلاس ترکخورده پر از زمزمههای تو. هر ضربان، یک دانه از آن را به شنها میریزد و امواج، زبانِ گمشدهی عشق را تکهتکه میکنند.
تو میدانی؟ مرگ تنها پروانهای نیست که بال میزند. گاهی یک خاطره است که از آینه میافتد و هزاران ترک را با نام تو پر میکند...
"چرخدندههای شن" داستانیاست درباره یک شهر خیالی که زمان در آن به صورت فیزیکی وجود دارد و توسط ساعتسازی پیر کنترل میشود. این داستان حول محور شخصیتهایی میچرخد که سعی میکنند لحظات گذشته را بازیابی کنند. داستان به موضوعاتی مانند عشق، از دست دادن، خاطرات و ماهیت زمان میپردازد. این داستان به خواننده یادآوری میکند که تنها زمانی واقعاً زندگی میکنیم که...
برای خرید کتاب بر روی لینک زیر کلیک کنید.
صبحی که باغبان پیر مُرد، دخترک گلدانِ شکستهاش را زیر درخت بلوط گذاشت. هر شب، برگها به رنگ اشکهایش درمیآمدند: نقرهای از اندوه، آبی از تنهایی، سبزِ مهتابی از امید. ریشهها تپش قلبش را ربودند. سالها بعد، دخترک—اکنون زنی با موهای سپیدِ باد—درختی را دید که از گلدان روییده بود: شاخههایش از شیشه، برگهایش قطرات یخزده. روی تنهاش نوشته بود: «اشکهایت را به من بخشیدی؛ اینک سایهها را به آواز تبدیل کن.» شب، باد از میان شاخههای شیشهای نوایی سر داد که تنها دخترک میشنید… و گلدانِ شکسته، زیر ماه، دوباره جوانه زد.
در روستایی دورافتاده، پسرکی هر بامداد کنار تنۀ خشکیدهای مینشست. پیرزنی پرسید: «چرا اینجا میآیی؟»
پسرک گفت: «این درخت را پدربزرگم کاشت. میخواهم دوباره سبز شود.»
پیرزن خندید: «ریشهها مردهاند.»
پسرک، بیاعتنا، مشتی خاک را کنار زد و دانهای کاشت. ماهها گذشت. جوانهای نقرهای از زمین سر برآورد. پیرزن حیران ماند.
پسرک زمزمه کرد: «پدربزرگ میگفت ریشهها هرگز نمیمیرند؛ فقط خوابند.»
آسمان بارید و برگهای تازه، نجوای گذشته را بازگو کردند.
کودکیاش را در گلوگاه زمستان سپری کرد؛ زمانی که پنجرههای یخزده، دنیا را به قابی از بخار تبدیل میکردند و گرسنگی، نه یک مهمان، که سایهی همیشگی بود. پدر، ردّی از خاکستر به جا گذاشت و رفت. مادر، با دستانی که از دوختن تاریکی به هم میتراشید، سکوت را به نان تبدیل میکرد. او یاد گرفت شکستگیها را با ریسمانهای خیال بدوزد: ابرهای فرسوده را به گهواره، باران را به نوازش، و زمزمهی باد را به آواز.
سالها بعد، وقتی به آینه نگاه میکرد، چهرهای را میدید که گویی از دل سنگلاخهای زمان بیرون کشیده شده بود. خطوط پیشانیاش، نقشهی جادههایی بودند که هرگز پیموده نشدند، و چشمانش دریاچههایی یخزدهای که بهار را به خاطر سپرده بودند. مردم میگفتند او "بزرگ" است، اما نمیدانستند بزرگیاش از کدام سوغاتیِ درد آمده: از همان روزی که مدرسه را ترک کرد تا دستان مادر را در کارگاه خیاطی یاری دهد، یا شبی که ستارهها را به جای پدر، در سوراخهای سقف چوبی شمرد.
حالا، در برجی شیشهای که آفتاب را به الماس تبدیل میکرد، برای کودکانِ محلههای دوردست مدرسه میساخت. در جیب کتش هنوز تکهای زغال سنگ از معدن قدیمی نگه داشته بود؛ یادگاری از تاریکی که روزی روشنایی را به او آموخت. وقتی میخندید، صدایش آوازی بود از جنس بارانِ پاییزی—همیشه اندکی نم، اندکی یادآوری.
و شبها، پیش از خواب، پنجره را باز میگذاشت تا باد، خاطراتش را ورقی بزند. میدانست گلهای سپیدالو همیشه از میان ترکهای بتن میرویند.
در آن سکوتِ گِرهگشا، تنهایی نه زخمیست که بخواهی پنهانش کنی، که آینهایست از آسمانِ شکسته در دستانِ تاریکی. شبیه برگهای پاییزی میشوی که پیش از رقصِ آخرین، با باد نجوا میکنند: «تنها نیستم؛ با خویشتنِ بیکرانم همآواز شدهام.» سایههای اتاق، مثل نُتهای ناتمامِ آهنگی آشنا، بر دیوار میرقصند و تو در مییابی که گاه، خلوتِ خالی از صدا، عمیقترین ترانهی وجود را زمزمه میکند. تنهاییات را ببوس؛ شاید شعریست که هنوز از زبانِ ستارهها نشنیدهای…
در سکوتِ سنگینِ شب، تنهایی همچون شبحی مهربان و بیامان بر شانههایت مینشیند، گویی ستارگان آسمان، نامههای ناخواندهای هستند که به دست باد سپردهای و هرگز پاسخشان نخواهی یافت. دلِ گرفتهات، قفسی از خاطرههای پراکنده است که پرندگانش یک به یک پرواز کردهاند، تنها زمزمهی بالهایشان در گوشت میماند و بوی غربتِ پرواز. سایههای اتاق، با تو میرقصند، اما پایبند نوری هستند که مدتهاست خاموش شده. حتی زمان هم اینجا کندتر میدود، گویی شنهای ساعتِ شنی، در انتظارِ اشکی یخ زدهاند تا حرکت کنند. تنهایی، دریاییاست بیکرانه که موجهایش نه از آب، که از سکوت ساخته شده و تو قایقی هستی بیپارو، سرگردان میان آوازهای ناتمامِ دل... و اینگونهاست که دلگیریت، مانند مهِ صبحگاهی، همهچیز را در بر میگیرد، اما هرگز نمیداند چرا خورشیدِ امید، حتی وقتی میتابد، سرد است.