هنر زیستن (2)

در کاروان گذرا بودن، که هر نفس نوازشی است از رهگذار باد، زندگی چون شعلهی شمعی است در گذر تندبادهای بیکران. فرصتِ بودن، قطرهای است در اقیانوسِ زمان، که هر لحظهاش گوهری است در مشتِ فراموشی. در این مسیر پر از سنگلاخ، که گاه تاولهای خستگی بر پا مینشاند، باید در پیچوخمِ هر درد، شکوفهی شادی را جست: تبسمِ ناگهانی غریبی در گذر، آوازِ پرندهای که پنجره را به آینهی خاطرات بدل میکند، یا بوی نان تازهای که از دلِ خاکسترهای روزمرگی برمیخیزد. این لحظههای کوچک، چون ستارگانِ ریزِ سپیدهدم، تاریکیِ جهانِ دار مکافات را میشکافند و به هستیِ گذرایمان وسعتی ابدی میبخشند. زیستن، هنرِ چیدن گلهای اقاقیا از لبهی پرتگاه است.