همیشه ترس داشتم از اینکه حقیقت را ورای تصورات خود ببینم. از خطاهای چشم خود میترسیدم و هرچه مرا نسبت به آن آگاه میکرد، کنار میگذاشتم و از آن دوری میکردم. اولین بار که نهج البلاغه را خریدم خواستم مثل حافظ تفالی بزنم. "ای مالک! در امور بیت المال سختگیر باش و در بخشش آن گشاده دست. اگر امین و ماموری بدان خیانت کرد اورا در سراسر شهر بگردان و داغ خیانت بر پیشانی اش بنه که مردم بدانند این نه امری آسان گردیده است."کتاب را بستم و تاکنون که ۳ سال از آن گذشته هوس دوباره خواندنش را هم نکردهام. علی حقیقتی را فریاد زد که از جامعهی ما به دور است. جامعه ای که به نام او نام نهادیم و خود را مریدش خواندیم. اصلا اگر این گونه باشد در جامعه اسلامی کسی مسئولیت امور را برعهده نمیگیرد. از خطاهای ذهنم تنفر دارم. نمیتوانم درکشان کنم. اگر علی اینگونه گریبان خود را برای امانت مردم چاک میداد چرا مدعیان راهش هر کدام در گوشهای مردار بیت المال (بیت الهوس) را به دندان گرفتهاند و سیری ندارند؟ ندانستم که بوی این تعفن آن قدر بالاست و بی حد که عطر آن به مشام احب منسبان خوش آمده، آنقدر در آن مستغرق گشتند که رو به قبله غش کردهاند. آن وقت حاکم شرع برای رضایت مردم و اجرای حکم خداوند، سلاطین سکه را به دار فرا میخواند. یادآوردم حکایتی را که دو دزد به خانهای زدند از قضا دیگری نیز در حال دزدی از همان خانه بود. هیچ مگر تنگی عسل نیافتند اما صاحبخانه به موقع سر رسید و ماموران را خبر کرد. آفتاب که طلوع کرد دیدند دزد اول دست خود را تا آرنج در کوزه فرو برده و دو درماندهی دیگر منتظر که سهم خود را بردارند و بروند. قاضی به آن دو نفر حکم حد و زندان داد و آن یکی را آزاد کرد. گفتند: چگونه چنین کردی؟ گفت: غلام خانه بود، صاحبخانه خود رضایت داد!
همه انسانها چه مرد و چه زن حقوق یکسانی در جامعه دارند. یعنی با همدیگر برابر و یکسان هستند و اگر یک جنس خاص ادعای برتری کند این دیگر عدالت نیست بلکه یک تبعیض است. چونکه در آن جامعه حقوق مدنی رعایت نشده است. متاسفانه دیدگاههای رواج یافته در جوامع، که بیشتر بر پایه سنتگرایی هستند و نه بر پایه حقوق مدنی و انسانی، باعث شده اند که بسیاری در جامعه محروم از حقوق مدنی باشند. این دیدگاهها بیشتر ریشه در مسائل مذهبی و قومی و سیاسی و ریشه در تفکر یک فرقه خاص در جامعه دارند.
برابری جنسیتی مستلزم توانمندسازی زنان با تأکید بر شناخت و جبران نابرابری قدرت و دادن استقلال بیشتر به زنان برای مدیریت زندگی خود است. نقشهایی که زنان و مردان در جامعه برعهده میگیرند، به صورت بیولوژیکی به آنها داده نشده است؛ بلکه این نقشهای اجتماعی، در حال تغییر و تغییرپذیرند و اغلب این نقشپذیری توسط فرهنگ، مذهب و در زمان و مکان تغییر میکند.
بیتردید میزان رشد و تمدن و فرهنگ هر جامعهای را با عیار زنان باید اندازه گرفت. جامعهای که بیشتر زنان آن خود را از گزند بیشتر مردان در امان نمیبینند، هنوز در دوران بردگی و بدویت سر میکند؛ حتی اگر مذهبیاش به آیات قرآن بپیچد و یا غیرمذهبیاش به مدرک دانشگاهیاش ببالد.
برابری جنسیتی تنها زمانی به دست میآید که زنان و مردان فرصت برابری در همه حقوق و وظایف زندگیشان و تقسیم برابر در توزیع قدرت و نفوذ و فرصتهای برابر برای استقلال مالی، آموزش و پرورش و تحقق آرزوهای شخصی خود داشته باشند.
زنان در جامعه ما به تعدد نابرابری را بر علیه خود بازتولید میکنند. زنانی که هنوز در طیفی وسیع استعدادها و قابلیت های خود را باور ندارند، و در این میان نیز هستند زنان به ظاهر مدرنی که اقیانوسی به عمق یک سانتی متر اند و از حضور در کنار یک مرد منقلب می شوند! مسئله مهم در این باره رسیدن به خودباوری است. باید این خودباوری در زنان به وجود آید و آنان ایمان بیاورند که با مردان برابرند، برابرند، برابرند و برابرند! آنها میتوانند پا به پای مردان در جامعه، سیاست و دیگر عرصهها حضور پررنگ داشته باشند و به اندازه مردان تاثیر گذار باشند.
بشارت باد شما را دوزخی سوزان
مسئولین متفکران پوچ و واهی! آنان که یک ملت را به ورطه ی نابودی کشانیده اید! دوزخ ما چشم به راه شماست...
راه های بسیاری برای نابود کردن یک ملت و مملکت وجود دارد. حمله ی نظامی، تحریم، فقر و رکود، اما اهم آنان را شما نادانان اجرا میکنید حال آنکه سربند خادمی ملت به سر بسته اید. شما معلم را محصور کرده اید. محصور به تفکرات بی غایت، بی ارزش و احمقانه! در صدد آنید که سفاهت خود را از طریق محدود کردن تفکر و عقاید یک معلم به نسل های بعد انتقال دهید.
بشارت باد شما را ای یزید و عمر سعد که لااقل حسین را کشتید و سجاد را برای آیندگان، ولو ناخواسته حفظ نمودید. بیایید ببینید که نوادگانتان علی الظاهر به شما لعن میفرستند و در باطن سجده به درگاه شما دارند.
معلم را آزاد کنید تا زندگانی جریان یابد. معلم، قلب تپنده ی جامعه نیست. معلم، بازوی یک جامعه است.
یا ابالفضل العباس، دستمان را بگیر و رهنمایمان باش...
و من الله التوفیق
آری! در عظمت جایگاه معلم همین بس که در ایفاء وظیفه، همکار برگزیدگان ایزد منان هستند. وظیفه معلمی خطیر، اما وظیفه مسئولان برای حل مشکلات و نابسامانیهای جامعه معلمی بس گرانتر و از اهمیت ویژهای برخوردار است. معلمی که بایستی در جهت تعلیم و تربیت فرزندان این جامعه گام بردارد به دلیل تورم، تبعیض، حقوق حداقلی، نابسامانیهای مدیریتی و کمتوجهی مسئولان با مشکلات روز افزون و گرانی افسارگسیخته دست و پنجه نرم میکند. در بیشتر جوامع توسعهیافته و در حال توسعه بشری بیشترین حقوق و مزایا به معلمان اختصاص دارد و هیچگاه اجازه نمیدهند دامنه بحران اقتصادی به سفرهی معیشتی معلمان برسد. اما شرایط روز زندگی معلمان در ایران جایگاهی تاسفبار دارد. مشکلات معیشتی معلمان منزلت اجتماعی آنان را نیز دستخوش آشفتگی کرده است. معلمی که از منزلت بالایی برخوردار نباشد نمیتواند در انتقال ارزشها و کمک به رشد همه جانبه دانشآموزان به طور موثرتری عمل کند.
نیازی نیست معلمان را آسمانی کنیم همین که بپذیریم آنها هم کارمند هستند و خانواده و هزینه زندگی دارند کافی است. معلمان میخواهند آنها را همانند سایر کارمندان در نظر بگیریم و هر چه برای سایر کارمندان در نظر گرفته شد، شامل حال معلمان هم بشود.
آیتالله محمدحسن اختری، دبیرکل مجمع جهانی اهل بیت، مهرماه ١٣٩۶: برای مسلمانان یمن و میانمار ٣٠٠ میلیون دلار دارو و امداد های پزشکی فرستادیم و ١٠٠ خانه ساختیم. در میانمار بیمارستان صحرایی احداث میکنیم.
وی در آبانماه ١٣٩۶: ایران یک بیمارستان ۵٠ تختخوابی و با هزینه ۴ میلیون دلار در اوگاندا ساخت و با حضور محمدجواد ظریف افتتاح شد.
این در صورتی است که کمی این طرف تر در آذرماه ١٣٩۶ رییس اداره سرطان وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی میگوید که مهمترین مشکل درمان سرطان در ایران کمبود امکانات است و سالانه بیش از ١٠٠ هزار مورد ابتلای جدید به سرطان در کشور ثبت میشود. رتبهی جهانی ایران در زمینهی بهداشت نود و سوم است. سالیانه ۶٠ هزار نفر از ایرانیان قربانی استفاده از تجهیزات پزشکی غیراستاندارد در بیمارستانها میشوند. وزیر بهداشت میگوید: هزینه سرسامآور درمان هر سال هفت درصد از جمعیت ایران را به زیر خط فقر میبرد.
البته چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است، اما بیاییم و این جمله را نقد کنیم و با توجه به آمار زیر بگوییم که سیره اهل بیت (ع) ابتدا انفاق به نیازمندان بود. سال ٩۶ حدود ١۶ درصد از جمعیت ایران در فقر مطلق به سر میبردند و در پایان سال ٩٧ این میزان به حدود ٢٣ الی ۴٠ رسیده است. درحالیکه حدود ۵٠ میلیون نفر از جمعیت ٨٠ میلیونی ایران زیر خط فقر هستند.
بسیاری از ملتها و کشورها از ثروت و خوان گسترده ایران بهرهمند هستند ولی ایرانیها همچنان باید با محرومیت دست و پنجه نرم کنند. افزایش بیکاری و تورم همراه با مشکلات مختلفی که در زمینههای فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و معیشتی وجود دارد و سبب فقیرتر شدن جامعه گردیده یکی از دلایل بذل و بخششهای بیحاصلی است که در این سالها تحت عناوین مختلف صورت گرفتهاست. البته اقدامات بشردوستانه و یا کمک به دیگران را نمیتوان نفی کرد اما این کمکها باید در شرایطی صورت بگیرد که دستاوردهایی نیز در پی داشته باشد ولی به نظر میرسد آنچه در غالب این کمکها و اقدامات صورت میگیرد فاقد دستاورد بوده و بازتاب مثبتی در جامعه ندارد.
ایران کشوری است ثروتمند، دارای ثروتی خدادادی و لایزالی که قادر به استفاده و بهرهبرداری مطلوب از آن نیست، زیرا اگر این امر محقق میشد فقر و بیکاری وحشتناکی که امروزه گریبان کشور را گرفته هیچگاه بوجود نمیآمد. این وضعیت مغایر عدالتخواهی و تقسیم عادلانه ثروت است که در بخش مذهبی و اجتماعی مورد توجه قرار گرفته است.
موارد مذکور جز از برای آگاهی همراهان نیست و اگر در نقطه نظرات تفاوتی وجود دارد بر مبنای تفاوت در دیدگاه هاست و قضاوت دربارهی نوشته برعهدهی خواننده محترم میباشد.
چه در اندیشههای شخصی و چه در باور عام مردم، علی شریعتی را هیچ معیار مشخصی نه تماماً به نیکی یاد کرده و نه تماماً او را عدو پنداشتهاست. اگر سخنانی که از او برجای مانده و آثاری که اگر تیغ تحریف گلویش را نبریدهباشد را مطالعهکنیم متوجه خواهیمشد که با فردی مواجهیم که درست در میانهی افراط و تفریط ایستادهاست. در نظرش حسین، وارث آدم و فاطمه، فاطمه است اما همزمان فریاد میکشد: پدر، مادر، ما مقصریم. گمان نمیبرم آنکه کراوات او را میتراشد، حال به هر عذری، ذرهای او را شناختهباشد که حقا او نمونه ی بارز "وَمَا هَٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ" است. در بین همه هیاهویی که برای یک کراوات بوجود آمد، اندیشیدم. فرزندم! پس از تراشیدن کراوات، بلاشک نوبت به تراش اندیشه هاست. نه تنها شریعتی، همهی ما در معرض تراشیم تا آنچه که نمیخواهند را نداشتهباشیم. من یک معلمم، بارور کنندهی اندیشه و تفکر؛ حاشا بر شرف من و امثال من که تصویر شریعتی را در ذهن خود بتراشیم. آنها نمیدانند که هرچه میکارند، تنفر برداشت خواهند کرد.
و من الله التوفیق
در سال 1314 رضاخان بعد از سفر به ترکیه و مشاهده ی تغییراتی که مصطفی کمال پاشا برای دگرگونی وضع حاکم بر کشورش اعمال کرده بود، با تقلید از وی دستور "کشف حجاب برای دنیای بهتر" را صادر کرد. این عمل وی با مخالفت شدید روحانیون و مردم مواجه گردید و ایران، صحنه ی درگیری های بسیاری شد؛ از جمله آنها می توان به قیام مسجد گوهرشاد یا قیام مردم آذربایجان اشاره کرد. به راستی چه چیزی موجب شد که حرکت بزرگی مانند کشف حجاب از سوی مردم و روحانیون با آن شدّت پس زده شود؟
در واقع علل متعددی را میتوان برای این موضوع بیان کرد اما شاید 3 دلیل عمده را بتوان به اختصار خاطرنشان کرد:
1- مردم ایران از دیرباز مردمی مذهبی و معتقد به دین بوده اند؛ مردمی که با روی باز اسلام را پذیرفته اند را مسلماً نمی توان وادار به حرکتی غیر اسلامی کرد.
2- رضاخان در تلاش بود که این عمل را با سرعت هر چه تمام تر به انجام برساند؛ یعنی وی می خواست عملاً مسئله ی حجاب و تغییر پوشش را در کمتر از 5 سال در ایران عملیاتی کند، که این عمل با در نظر گرفتن اینکه جامعه ی آن زمان جامعه ای بسته، مذهبی و بیسواد بود عملاً از سرعت کار به شدت می کاست.
3- سومین و مهمترین دلیل، البته به نظر جمع کثیری از محققین، این بود که وی در تلاش بود که این قانون را با زور به مردم بخوراند و بر آنان القاء کند حال آنکه ثابت شده مردمی که با زور به انجام کاری مجبور می شوند ،بالاخص مردم ایران، همواره راه های فراری برای خود پیدا می کنند؛ یعنی در کتاب تاریخی ایران پس از قاجار که وضع آن زمان را تشریح می کند نوشته شده که از حضور زنان در اجتماع به شدت کاسته شد و علاوه بر آن مامورین شهربانی که موظف به برخورد با خاطیان بودند به این علت که خود از توده ی مردم بودند عملا کاری به آنان نداشتند و اینگونه بود که رضاخانِ میرپنج با آن همه قلدری، نه در برابر مردم که در برابرِ زوری که خود بر مردم وارد کرده بود، شکست خورد.
عبدالله ١٠ ماه است که در خانهاش مانده، بیرون نمیرود، با هیچکس حرف نمیزند یا اگر هم که بخواهد، کسی مایل به هم صحبتی با او نیست.
ماجرا به همان ١٠ ماه قبل باز میگردد. عبدالله میخواست کدخدا شود، همهی کارهایش را هم کرده بود، آماده بود که کرسی بزرگی حاج احمد را بدست آورد؛ عدهی نسبتاً زیادی از مردم روستا هم او را دوست داشتند، هیچکس فراموش نکرده بود که عبدالله و یارانش قنات روستا را دوباره راه انداختند، یا راهزنها را از روستا دور کردند؛ عبدالله هم به واسطهی کمک و یاریهایی که به مردم روستا رسانیده بود، به نوعی از پیروزی خود اطمینان داشت.
روز رأیگیری کت و شلوار پوشید، موهای بلندش را شانه کرد و به خانهی حاج احمد که قرار بود رأیگیری در آنجا برگزار شود رفت؛ با همه خوش و بش کرد و یک گوشه ایستاد؛ مردم یک به یک رأی خود را به مصطفی خراط گفتند، او نوشت و در صندوق انداخت.
بعد از ظهر اعلام شد. حاج احمد دوباره کدخداست؛ عبدالله تاب نیاورد، با یاران و دوستان به خانه کدخدا احمد رفت و خواست خود صندوق رأی را ببیند؛ آنچه را که میدید و میشنید باور نمیکرد؛ شروع به سر و صدا کرد؛ قشقرق راه انداخت و عدهای از مردم را هم با خود همصدا کرد؛ همچنین کدخدای روستای بالایی که دشمنی دیرینهای با روستایش داشت، قول مساعدت به وی داد.
حال عبدالله میتاخت، همه چیز را به هم ریخت؛ مردمی هم که با او همراه شده بودند کم کم به کارهایش شکّ کردند.
انگار نه مردم، که خودش فراموش کرده بود که چگونه راهزنهایی که اعمال مشابهی با حرکات خودش داشتند را با زور بیرون کرد.
حال نوبت احمد و مردم روستا بود؛ جملهی مردم بر علیه او یکصدا شدند و او را در خانهاش حبس کردند؛ وضع به روز اول بازگشت، همه جا آرام شد اما این عبدالله بود که از طرف خودش و مردم طرد شده بود. نمیدانست که چه شده کدخدای روستای بالایی هم او را فراموش کرد؛ عبدالله نمیدانست چه شده؛ فقط میدانست که خودش، خودش را سوزانده...
شاید اگر طور دیگری رفتار میکرد، شاید اگر به حاج احمد فرصت میداد این اتفاقات نمیافتاد. عبدالله از زودرنجی خودش، از بدفهمی خودش ضربه خورد؛ حال ١٠ ماه است که عبدالله در خانهاش است و به این میاندیشد که چه چیز را و در کجا اشتباه متوجه شد...
اثر عليرضا صالحی
دانشگاه فرهنگیان خیلی مهم است؛ آنقدر مهم که دور از شهر و مردمانش و از همه نشانه های جامعه ی انسانی واقع شده. آنقدر مهم که متنوع ترین غذاها با بالاترین کیفیت برای معلمان سرو میشود. آنقدر مهم که مسئولان تمام وقت خود را صرف ساخت مقبره آزاده ای میگذرانند مادامی که با چند قدم فاصله جوانی با همان سن از رنج بوی تعفن روزگار میگذراند. شکر خدا حداقل برای شهیدمان شرایط خوبی را رقم میزنند، از ما که گذشت. زندان، و صدای ناله و شیون خانواده اعدامیان نه گاو ها را می رنجاند نه سگ ها را. معلم، از بین همه ی این کلاس های رنگین، یاد می گیرد که نسل آینده را چگونه در برابر فریاد مظلومیت ها، همچو خودشان مقاوم بار آورند و ندای آزادی خواهی را در نطفه خفه کنند.
آینده ی ملت به دست کسانی رقم خواهد خورد که حقوق انسانی خود را فدای سلیقه جویی و تحمیل نظر تنگ نظران می کنند.