چراغ امید

در سکوتِ شبانِ خاکستری،
زمینِ ما زخمِ مهتاب را به خاطر میسپارد.
هر ستاره، قصیدهای است از آگاهی که در چشمهای بیدار میدرخشد،
و باد، حاملِ نجوای فرداهاست…
خونِ رودها در رگهای خشکِ کویر جاری است،
اما ریشههای ما از اعماقِ تاریخ، آبِ حیات میمکند.
هر نسل، مشعلی است که از خاکسترِ خویش برمیخیزد،
و آوازِ قناریها، حتی در قفسِ آهن، نویدِ پرواز میدهد.
شهرها در هجومِ خزان میلرزند،
ولی جوانههای انار، زیر برفها، رازِ بهار را زمزمه میکنند.
ما فرزندانِ کوههای سرکشیم؛
حتی اگر صخرهها خرد شود، قامتمان به سمتِ آسمان است…
در هر پنجره، چراغی از امید روشن است،
و انگار دستهای بیقرارِ زمان، گیسوانِ تاریکی را میتَنَد تا طنابِ سپیده دامن شود.
آه، اینجا هر فریاد، سنگیاست که در آبهای ساکنِ ترس امواج میآفریند،
و هر قطره، دریا میشود…
بگذار خارهای راه، پاهای ما را آگاهتر کند،
و بارانِ اشک، بذرِ رویش را در خاکِ زخم بپروراند.
ما از نو خواهیم خواند، حتی اگر آوازمان را به باد بسپارند،
چون آوازِ ما از آنِ باد نیست؛
از آنِ زمینیاست که میداند چگونه در سکوت، فریاد شود.