سخنان لبریز از حقیقت (نهج البلاغه)

علیرضا عابدی زاده علیرضا عابدی زاده علیرضا عابدی زاده · 1404/2/14 15:26 · خواندن 2 دقیقه

سخنان لبریز از حقیقت

همیشه ترس داشتم از اینکه حقیقت را ورای تصورات خود ببینم. از خطاهای چشم خود می‌ترسیدم و هرچه مرا نسبت به آن آگاه می‌کرد، کنار می‌گذاشتم و از آن دوری می‌کردم. اولین بار که نهج البلاغه را خریدم خواستم مثل حافظ تفالی بزنم. "ای مالک! در امور بیت المال سختگیر باش و در بخشش آن گشاده دست. اگر امین و ماموری بدان خیانت کرد اورا در سراسر شهر بگردان و داغ خیانت بر پیشانی اش بنه که مردم بدانند این نه امری آسان گردیده است."کتاب را بستم و تاکنون که ۳ سال از آن گذشته هوس دوباره خواندنش را هم نکرده‌ام. علی حقیقتی را فریاد زد که از جامعه‌ی ما به دور است. جامعه ای که به نام او نام نهادیم و خود را مریدش خواندیم. اصلا اگر این گونه باشد در جامعه اسلامی کسی مسئولیت امور را برعهده نمی‌گیرد. از خطاهای ذهنم تنفر دارم. نمی‌توانم درکشان کنم. اگر علی اینگونه گریبان خود را برای امانت مردم چاک می‌داد چرا مدعیان راهش هر کدام در گوشه‌ای مردار بیت المال (بیت الهوس) را به دندان گرفته‌اند و سیری ندارند؟ ندانستم که بوی این تعفن آن قدر بالاست و بی حد که عطر آن به مشام احب منسبان خوش آمده، آنقدر در آن مستغرق گشتند که رو به قبله غش کرده‌اند. آن وقت حاکم شرع برای رضایت مردم و اجرای حکم خداوند، سلاطین سکه را به دار فرا می‌خواند. یاد‌آوردم حکایتی را که دو دزد به خانه‌ای زدند از قضا دیگری نیز در حال دزدی از همان خانه بود. هیچ مگر تنگی عسل نیافتند اما صاحب‌خانه به موقع سر رسید و ماموران را خبر کرد. آفتاب که طلوع کرد دیدند دزد اول دست خود را تا آرنج در کوزه فرو برده و دو درمانده‌ی دیگر منتظر که سهم خود را بردارند و بروند. قاضی به آن دو نفر حکم حد و زندان داد و آن یکی را آزاد کرد. گفتند: چگونه چنین کردی؟ گفت: غلام خانه بود، صاحب‌خانه خود رضایت داد!