بصیرت (٩ دی)

عبدالله ١٠ ماه است که در خانهاش مانده، بیرون نمیرود، با هیچکس حرف نمیزند یا اگر هم که بخواهد، کسی مایل به هم صحبتی با او نیست.
ماجرا به همان ١٠ ماه قبل باز میگردد. عبدالله میخواست کدخدا شود، همهی کارهایش را هم کرده بود، آماده بود که کرسی بزرگی حاج احمد را بدست آورد؛ عدهی نسبتاً زیادی از مردم روستا هم او را دوست داشتند، هیچکس فراموش نکرده بود که عبدالله و یارانش قنات روستا را دوباره راه انداختند، یا راهزنها را از روستا دور کردند؛ عبدالله هم به واسطهی کمک و یاریهایی که به مردم روستا رسانیده بود، به نوعی از پیروزی خود اطمینان داشت.
روز رأیگیری کت و شلوار پوشید، موهای بلندش را شانه کرد و به خانهی حاج احمد که قرار بود رأیگیری در آنجا برگزار شود رفت؛ با همه خوش و بش کرد و یک گوشه ایستاد؛ مردم یک به یک رأی خود را به مصطفی خراط گفتند، او نوشت و در صندوق انداخت.
بعد از ظهر اعلام شد. حاج احمد دوباره کدخداست؛ عبدالله تاب نیاورد، با یاران و دوستان به خانه کدخدا احمد رفت و خواست خود صندوق رأی را ببیند؛ آنچه را که میدید و میشنید باور نمیکرد؛ شروع به سر و صدا کرد؛ قشقرق راه انداخت و عدهای از مردم را هم با خود همصدا کرد؛ همچنین کدخدای روستای بالایی که دشمنی دیرینهای با روستایش داشت، قول مساعدت به وی داد.
حال عبدالله میتاخت، همه چیز را به هم ریخت؛ مردمی هم که با او همراه شده بودند کم کم به کارهایش شکّ کردند.
انگار نه مردم، که خودش فراموش کرده بود که چگونه راهزنهایی که اعمال مشابهی با حرکات خودش داشتند را با زور بیرون کرد.
حال نوبت احمد و مردم روستا بود؛ جملهی مردم بر علیه او یکصدا شدند و او را در خانهاش حبس کردند؛ وضع به روز اول بازگشت، همه جا آرام شد اما این عبدالله بود که از طرف خودش و مردم طرد شده بود. نمیدانست که چه شده کدخدای روستای بالایی هم او را فراموش کرد؛ عبدالله نمیدانست چه شده؛ فقط میدانست که خودش، خودش را سوزانده...
شاید اگر طور دیگری رفتار میکرد، شاید اگر به حاج احمد فرصت میداد این اتفاقات نمیافتاد. عبدالله از زودرنجی خودش، از بدفهمی خودش ضربه خورد؛ حال ١٠ ماه است که عبدالله در خانهاش است و به این میاندیشد که چه چیز را و در کجا اشتباه متوجه شد...