تنهاییات را ببوس

در آن سکوتِ گِرهگشا، تنهایی نه زخمیست که بخواهی پنهانش کنی، که آینهایست از آسمانِ شکسته در دستانِ تاریکی. شبیه برگهای پاییزی میشوی که پیش از رقصِ آخرین، با باد نجوا میکنند: «تنها نیستم؛ با خویشتنِ بیکرانم همآواز شدهام.» سایههای اتاق، مثل نُتهای ناتمامِ آهنگی آشنا، بر دیوار میرقصند و تو در مییابی که گاه، خلوتِ خالی از صدا، عمیقترین ترانهی وجود را زمزمه میکند. تنهاییات را ببوس؛ شاید شعریست که هنوز از زبانِ ستارهها نشنیدهای…