نجوای ریشههای جاودان

در روستایی دورافتاده، پسرکی هر بامداد کنار تنۀ خشکیدهای مینشست. پیرزنی پرسید: «چرا اینجا میآیی؟»
پسرک گفت: «این درخت را پدربزرگم کاشت. میخواهم دوباره سبز شود.»
پیرزن خندید: «ریشهها مردهاند.»
پسرک، بیاعتنا، مشتی خاک را کنار زد و دانهای کاشت. ماهها گذشت. جوانهای نقرهای از زمین سر برآورد. پیرزن حیران ماند.
پسرک زمزمه کرد: «پدربزرگ میگفت ریشهها هرگز نمیمیرند؛ فقط خوابند.»
آسمان بارید و برگهای تازه، نجوای گذشته را بازگو کردند.