رقص سایه با خیانت

تو که از پنجرههای خیس شب گذشتی،
پشتِ هر نفسِ من، خنجری از فراموشی کاشتی…
حتی باد هم در آینههای شکستهات گم میشود،
و من—
گرفته میانِ ترانههای نخوابیدهٔ ماه،
هنوز هم شبنمِ روییدنت را بر گلویم حس میکنم.
تنهایی،
قفسیست از استخوانهای خیسِ فراموشی—
آیا بگذارمت بروی؟
یا آوارِ نگاهت را همچون عشقِ اولِ بهار تحمل کنم؟
خیانت،
سکهای بود که در حوضِ سکوت غلتید
و من هنوز صداهای شکستنش را میشمارم…
شاید تنها شدن،
پاسخیست به دروغهایی که ستارهها در چشمانت کاشتند—
اما چه کنم؟
حتی سایهی سبزت هم،
وقتی میرقصد،
شبیهِ نخستین بارانیست که باور کردم زمین را میشوید…