رقص جاودانه

در آغوش مرگ، زندگی همچون گلیست که در دل تاریکی میدرخشد، زیبا و شکننده، اما سرشار از امید. هر نفس، هر تپش قلب، یادآور سفریست که در آن هر لحظه، هر ثانیه، همچون شعلهای لرزان در برابر باد، میتواند خاموش شود. اما همین شکنندگیست که زندگی را گرانبها میسازد، همچون قطرهای شبنم بر برگ، که در نخستین پرتو خورشید، درخشان و زودگذر، زیبایی خود را به نمایش میگذارد. مرگ، آن دوست قدیمی و ساکت، همواره در کنار ماست، نه به عنوان پایانی تلخ، بلکه به مثابه آینهای که در آن، حقیقت وجودمان را میبینیم: اینکه هر آغاز، پایانی دارد و هر پایان، آغازی نو. و در این چرخهی ابدی، زندگی و مرگ، همچون رقصی جاودانه، در هم تنیدهاند، تا به ما بیاموزند که زیبایی در پذیرش این حقیقت نهفته است، نه در گریز از آن.