ریشه در باد

کودکیاش را در گلوگاه زمستان سپری کرد؛ زمانی که پنجرههای یخزده، دنیا را به قابی از بخار تبدیل میکردند و گرسنگی، نه یک مهمان، که سایهی همیشگی بود. پدر، ردّی از خاکستر به جا گذاشت و رفت. مادر، با دستانی که از دوختن تاریکی به هم میتراشید، سکوت را به نان تبدیل میکرد. او یاد گرفت شکستگیها را با ریسمانهای خیال بدوزد: ابرهای فرسوده را به گهواره، باران را به نوازش، و زمزمهی باد را به آواز.
سالها بعد، وقتی به آینه نگاه میکرد، چهرهای را میدید که گویی از دل سنگلاخهای زمان بیرون کشیده شده بود. خطوط پیشانیاش، نقشهی جادههایی بودند که هرگز پیموده نشدند، و چشمانش دریاچههایی یخزدهای که بهار را به خاطر سپرده بودند. مردم میگفتند او "بزرگ" است، اما نمیدانستند بزرگیاش از کدام سوغاتیِ درد آمده: از همان روزی که مدرسه را ترک کرد تا دستان مادر را در کارگاه خیاطی یاری دهد، یا شبی که ستارهها را به جای پدر، در سوراخهای سقف چوبی شمرد.
حالا، در برجی شیشهای که آفتاب را به الماس تبدیل میکرد، برای کودکانِ محلههای دوردست مدرسه میساخت. در جیب کتش هنوز تکهای زغال سنگ از معدن قدیمی نگه داشته بود؛ یادگاری از تاریکی که روزی روشنایی را به او آموخت. وقتی میخندید، صدایش آوازی بود از جنس بارانِ پاییزی—همیشه اندکی نم، اندکی یادآوری.
و شبها، پیش از خواب، پنجره را باز میگذاشت تا باد، خاطراتش را ورقی بزند. میدانست گلهای سپیدالو همیشه از میان ترکهای بتن میرویند.